سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هرگاه دانشمندی را دیدی، به خدمتش درای . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

 

روزی سنگ تراشی بود که از خویش و موقعیتش در زندگی ناراضی بود؛ یک روز از مقابل منزل بازرگانی رد میشد و نگاهی به خانه وی انداخت وبا خود  گفت: «با این همه دارائی  مسلما بسیار قدرتمند است»  و آرزو کرد "ای کاش بازرگان بود و اینچنین زندگی ساده ای نداشت".

   ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتی که در رویا دیده بود رسید ولیکن ناگهان یک مقام عالی رتبه را بر روی تخت روانی را  دید که سربازان او را اسکورت میکردند و دیگران تعظیم میکردند ؛ ناگهان با خود گفت: «عجب قدرتی؛  کاش اینچنین بودم» .

ناگهان او عالی رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستانی؛ نگاهی به خورشید انداخت و دید که خورشید مغرورانه به کار خود مشغول است و به حضور او توجهی نمیکند و با خود گفت: «عجب قدرتی؛ کاش میتوانستم خورشید باشم».

پس او خورشید شد و لی با تندی به همه می تابید و مزارع را سوزاند و کشاورزان و کارگران او را لعنت میکردند؛ ناگهانی ابری آمد و مابین او و زمین قرار گرفت و قدرت او کم شد و با خود گفت: «ای کاش ابر بودم».

او ابر شد و مدام برسر روستائیان و مزارع بارید و همگان بر سر او فریاد میزدند؛ ناگهان بادی آمد و او را کنار زد و با خود گفت: «عجب قدرتی؛  ای کاش باد بودم».

او سپس بادشد که خانه ها را بهم ریخت و درختان را از ریشه شکست ودیگر  همه از او می ترسیدند؛ ناگهان متوجه شد که با چیزی مواجه شده که اصلا تکانی نمیخورد ؛ آن چیز کوه و یا یک سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت: «عجب سنگ قدرتمندی؛ ای کاش سنگ بودم».

پس او سنگ شد و قوی تر از همه چیز بر روی زمین؛ اما همانطور که ایستاد ه بود؛ صدای چکشی را شنید که یک قلم را در صخره ی سخت می کوبد؛‌ در خود احساس کرد که در حال تغییر کردن است؛ با خود فکر کرد و گفت: « دیگر چه چیزی میتواند از من سنگ بزرگ قوی تر باشد؟»؛ به پائین نگاهی کرد و  در زیر دست خویش چهره یک سنگ تراش را دید وبا خود گفت: «ای کاش همان سنگتراش بودم» و ......................

« بنجامین هف »


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/3/31 و ساعت 8:52 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 60
مجموع بازدیدها: 246560
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه